دنیای من!!

شیر و میش

دنیای من!!

شیر و میش

من عاشق ماه مبارک رمضانم! چون تنها وقتیه که توش میتونم شب زنده داری کنم بدون این که کسی چیزی بگه! تنها وقتیه که میتونم به برنامه ی خوابی ایده آلم برسم!(البته ایده آل برای مواقع علافی و بیکاریم که دقیقا یعنی الان من!)

  • و خداوند شب را تاریک قرار داد! و خداوند قدرت انتخاب و اختیار نیز در انسان قرار داد و بنابراین و خداوند بعضی انسان ها را دزد و بدجنس و قاتل و وحشتناک قرار داد! و خداوند یه عالمه چیزای دیگه و دنیاهای دیگه رو مخفی ازچشمای ما قرار داد ولی شاید (حتما و قطعا!!)  خب ما رو مخفی قرار نداده باشه از چشمای اونا!!
  • و خداوند روز را روشن قرار داد! و چشمان ما را بینا، که بیشتر مواظب خودمون و اموالمون در برابر دزدا و قاتلا و آدم بدا باشیم!


خلاصه نتیجه این که روز روشنه، خوبه، توش استرس کمتره آدم راحت میتونه بخوابه! ولی شبا، چون شبه تاریکه ، خوابیدن توش وحشت بیشتری داره! چه بهتر که آدم شبا نخوابه! بیدار بمونه! 
کلا کل جامعه رو میگما!! کلا ساعات اداری و کاری بیفته تو شب! خدا پدر و مادر ادیسون رو بیامرزه لامپ داریما!بعد روزا شیش هفت ساعتشو هشت ساعتشو بخوابیم، بقیه اشو بیدار باشیم به اضافه ی شب! چقدر خوب میشه اینطوری؟؟؟
من اصلا آدم ترسویی نیستم روی هم رفته! قبول هم میکنم عمرا یه همچی چیزی امکانش نیست!!( نه تو رو خدا بیاد باشه!!) ولی خب به هر حال! بهتر نیست برای آرامش خاطر آدم شبا کلا چراغا رو خاموش نکنه موقع خواب!؟؟ میدونم هورمون ملاتونین فقط تو تاریکی ترشح میشه و آدمو خوابالوده میکنه، ولی خب ترشحش فقط یه پاسخیه به تاریکی! ینی برای اینکه آدم بخوابه عمرا ضروری نیستش! پس آخه اگه قرار نیست شبا چراغا روشن باشه، چرا این ادیسون بدبخت این همه جون کند؟؟! بهتر نیست آدم با خیال راحت بخوابه!؟؟!!!؟
من لازم میبینم که بازم تاکید کنم اصلا آدم ترسویی نیستم و تا حالا تو عمرم 4 تا جسد کامل دیدم! سه تا جسد یکی دو روزه، و یکیشونم جسد یکی دو ساله که مغز و قلب و کلیه کبد روده نداشت و پوستش کاملا تبدیل شده بود به چرم مرغوب!! تازه سر و صورتشم نصف بود! یعنی نصف صورتش، با جزئیات تمام، یعنی ریشای سفید و موهای سفیدش کاملا مشخص بود. نصف صورتش هیچی! البته بماند که وقتی تو فاصله ی کمتر از نیم متری جسده بودم یهو دستش اومد بالا( یارویی که داشت حرف میزد دستشو آورد بالا منم هواسم نبود! سکته کردم!) و من دیگه کاملا مصدوم آماده است شدم! 
یه جسد دیگه هم، یه زمانی حاج آقا یاهوییان محلمون بود! خیلی انگار کارش درست بود! همش سوم راهنمایی بودم نه بیشتر. از مدرسه منو چهار پپنج نفر دیگرو مراسم تشییعش بردن. هیچوقت یادم نمیره چقدر وحشتناک بود. مدیرمون بهم یه کاغذ داد گفت امیری برو اینون بخونش از طرف مدرسه تسلیت تو بگو! من طفلکی فکر میکردم یکی با من میاد، گفتم باوش!! پامو که وارد کوچه گذاشتم، کوچه تا تـــــــــــــــــــــه سیاه بود. دیوارا، خونه ها، مغازه ها.. آدما! آدما هم که همشون ازین آقایون فوق العاده متشخص وحشتناااااک!یعنی یه دونه خانم مهربون رو بیخیال! یه دونه خانوم وحشتناک هم نبود محض دلخوشی من! مدیرمون همون اول کوچه یه یکی از مردا منو گفت ببرتم پای میکروفون، خودش رفت!! بعد من با چه ترس و لرزی بین اووووووون همه آدم سیاه پوش اونم همه از دم مرد! راه رفتم هیچی! استرس اینکه بین ایــــــــــنهمه آدم باید یه طومار دراز خوش آمد گویی به حاجی یاهوییان برا ورود به اون دنیا، بخونم هیچی! آقا اینو خوندم تموم شد، یهو تابوتو تلپی گذاشتن دقیقا جلوی پای من! یعنی من سکته کردم کاملا دیگه.. ظاهرا تابوتو از خونه اشون از بین زنا داشتن میاوردن، این کفن بود سفید بود چی بود، کامل بسته نشده بود. قشگ دستش زده بود بیرون با یکم از صورتش. هنوزم تصور اینکه چطوری تونستم جلوی خودمو بگیرم سکته نکنم، بین اونهمه مرد سیاه پوش و دقیقا جلوی یه جسد آدمی که تا هفت هشت ساعت پیش زنده بوده و قلبش میزده، شجاعتم رو بهم ثابت میکنه! 
یا یه جا دیگه که جسد دیدم خیلی وحشتناک تر بود.. تنها سوار اتوبوس بودم تا بیام قم. البته اتوبوسیه کاملا آشنای پدرم بود و ازین نظر تقریبا راحت بودم. بعد وسط راه اتوبوس واستاد، یهو از خواب پریدم، چشامو باز کردم بیرونو ببینم از منظره و طبیعت زیبای خدا لذت ببرم! چی دیدم!؟!؟  چیزی ندیدم جز یه ماشین کاملا له شده، با سه تا جسدی که روشون پارچه کشیده بودن و خون پارچه هه رو کاملا قرمز کرده بود. یه جسد دیگه هم بود که روش هنوز چیزی نکشیده بودن. وضعش وخیم بود. اینو دیدمو قشنگ حالم بد شد! نه میتونستم دیگه کنار شیشه بشینم، میترسیدم! نه میتونستم اونور بشینم، شب خوابم میبرد همش حس میکردم اون آدمایی که مردن دارن تو راهرو راه میرن!!
ولی بازم کاملا شجاعتم رو حفظ کردم! 
هر سری بعد از زیارت این بدن های بی جان، حداکثر دیگه تا دو سه شب خوابم بد بود! اونم فقط بد بود! نه چیز دیگه ای! مرگ حقه! از تنها چیزی که باید ترسید اینه که یه روزی این بلا سر خودم بیاد، چی دارم که بگم اون دنیا!! فقط همینش ترس داره! که اونم تا دو سه روز بعد، خاصیته دنیاس، حقو فراموش میکنه آدم! البته اینکه یه آدم بمیره و ببینی یه جسمی که جلو روته تا چند وقت پیش بهش میگفتن آدم و الان دیگه اسمش آدم نیست، دردناکه. خیلی هم دردناکه!وحشتناکم هست. اما ترسناک نیست!!
پس ترسو نیستم! ولی جانب احتیاط رو به هرحال باید همیشه رعایت کرد! نباید؟؟!!! مخصوصا من تو این یه هفته و نصفی که نمیدونم واقعا چم شده! هرچی هست تقصیر ضمیر ناخوداگاهمه! بدجنس همش منو اذیت میکنه شبا! نمیذاره بخوابم! خوابمو جسدآلود میکنه! اونم جسد غریبه ها نه!! جسد فامیلایی که تا حالا تو عمرم ندیدم!! 
واسه همین تا یه مدتی که ضمیرناخوداگاه آدم بشه آروم بشه، مجبورم طریق شب زنده داری پیش گیرم و دیگران به من خرده نگیرند!! 
واسه همین عاشق ماه رمضون شدم بیش از پیش!! به فوایدش اضافه شد! فقط ایکاش تا آخر ماه ضمیرم خوب بشه!!

پ.ن: میخوام از کل پستایی که زدم پرینت بگیرم اضافه شون کنم به آرشیو کشوم!! ولی نظم کشوم به هم میریزه.. دست خط نیستش که این! بک آپم بگیرم ازش بازم دل نشین نیست! چون مطالب تو وبلاگم نیست که بتونم بخونمشون و لذت ببرم از تجدید خاطرات!! 
نتیجه میگیرم همینجا بمونن و یه بک آپ هم بگیرم شاید بعد ها خواستم پرینت بگیرم مجبوری. ولی نکته اینجاس، تا سی سال دیگه اگه هنوز آدم این دنیا بودم(!) میهن بلاگ سرویس خواهد داد!؟؟ نپرد یهو زندگی ام! فقط کافیه یه روز سرورش بازی درآره..!! اونوقته که گریه میکنم تلخ!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۷
MelAmi

من قول میدم به خودم که دیگه شب تو اتاق غصبی نمیخوابم!! قول میدم به خودم که دیگه نقش اسراییلی ها رو بازی نکنم!! 
خب آخه وقتی کسی تو اتاق والدین محترم نمیخوابه! وقتی گرمه و مناسب خواب و راحت! خوب معلومه ناخودآگاه میرم غصب میکنمش دیگه! 
ولی نه دیگه! هرچقدر هم گرم و نرم و راحت میخواد باشه! بابا این هیولا ها و جسدا و مرده ها و اهریمن های نامرد زشت وحشتناک خواب برا من نذاشتن که! دیشب از ترس این که دوباره بخوابم و ایندفعه خودم بشم اون اهریمنا، تا خود4 بیدار بودم! 
نمیدونم تخت خودمو خدا ازم گرفته مگه که میرم اتاق ملتو غصب میکنم!!! 

ماه مبارک رمضان، هم فرا رسید بالاخره! یه جا، یکی گفته بود خدایا! روم نمیشه تو این وضعیت بد و روزای بلند و داغی هوا، مزاحمت بشم و به زحمت بندازمت! وایسا مهمونیتو یه وقت دیگه بنداز که خودتم کمتر به زحمت بیفتی!! 
واقعا چه خوش گفت اون آدم!! ولی لطفش اینجاس که دیگه مثل پارسال مجبور نیستم، ده دقیقه به اذون تو کلاس نشسته باشم و به کاربرد فرمولای تمومی ناپذیر ریاضی و فیزیک و شیمی گوش بدم!
اصلا قرار بود ماه رمضونو بریم یه جای دیگه روزه بگیریم! نمیدونم چی شد! 

خوب! جا داره از همینجا بغض و کینه ام رو نسبت به تنها بهترین دایی دنیا اعلام کنم! و همینطور هشدار و اخطارم رو که دیر یا زود میبینمش و اونوقت خوش شانسه که کله اش کنده نشه. 
به دلایلی که خودشم میدونه و یه چیزایی مثل علاف کردن و دل ما رو صابون زدن و کلاه گذاشتن سرمون و سر کار گذاشتنمون و ایناس! 
به فکر یه زرهی چیزی خلاصه برا خودت باش جناب یکی!!!
 
پ.ن: یه صدا هایی میاد! من آدم ترسویی نیستم ولی پشت پرده یعنی چه خبره؟؟!! نکنه اهریمن و اجساد و ارواح توی خوابم..!! متنفرم از این که توی این شرایط بد تنهام بذارن تو خونه!... حیاط خیلی قشنگه! :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۷
MelAmi

بعضی وقتا احساس حماقت شدیدی میکنم.
 یه حسی مثل اینکه :هی!تودیگه بچه نیستی! 
الانم از اون وقتاس. فقط میخوام ذهنم رو رو همه چی ببندم! اصلا نمیخوام ذهنم روی چیزی وایسه دقیق بشه..!همه چی رد بشه فقط یه بار!نمونه!
 فقط برا الان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۷
MelAmi

هوا بس ناجوانمردانه گرم است! مردم بس که عرق ریختم! چه خبرشه آخه! اصلا چه خبر منه!؟ پارسال تو همین وضعیت، وقتیه همه داشتن تبدیل میشدن به مرغ بریون من از شدت سرما دستمو جلوی دهنم میگرفتم و (بدون اغراق میگم واقعا!) ها میکردم!!! ولی دیگه امسال منم پیوستم به بریونی ها! نمیدونم خوبه یا بد!

این که خیلی وقته پست نزدم و خب چیزی نداشتم که بنویسم چند تا دلیل میتونه داشته باشه! یا هنوز تو شوک بعد کنکورم!! و یا به عبارتی پس لرزه ها هنوز پابرجان!
یا این که ننه ی گرامی بعد از رد کردن در خواست ملتمسانم که تو پست قبل بهش اشاره کردم، منو سرخورده کرد!
یا اینم که تنها نیرو محرکه ای که باعث میشد من بیام اینجا، فشار مدرسه و درس و کنکور بود و حالا که اون نیرو محرکه هه برداشته شده دیگه نیازی به اینجا ندارم!!
ولی هیچکدوم ازینا دلیل واقعی نیستن!
دلیل واقعی اینه که من خیلی تنبل شدم! واقعا تنبل شدم! و یه جورایی منزجر!!
حال هیشکی و هیچ کسی رو ندارم! حتی بهترین دوستمو که هنوزم با خودم درگیرم که آیا واقعا بهترین دوستمه یا نه، نه بهش زنگ میزنم نه جواب تلفناشو میدم!! میگه بیا بریم فلان جا ثبت نام کنیم الکی بهونه میارم! دروغ میگم! که نرم! چون حالشو ندارم!!
الان دو هفته اس با والد محترم حرف نزدم. و هنوزم شدیدا با خودم درگیرم که نزنم! نمیتونم! تنبل شدم حتی تو معذرت خواهی! 
میخواستم بعد کنکور برم تفسیر قرآن، تنبلی کردم! زبانمو تقویت کنم! تنبلی کردم! 
حتی حوصله ی سیمز بازی کردنو هم ندارم!!!!
حالا دیروز رفتم سه تا کتاب گرفتم. بخونمشون هم سه تا از پرفروش ترینای نیویورک تایمز رو خوندم هم زبانم تقویت شده. اگه بخونم! میخونم! 
یه سایتی پیدا کردم. افسانه ها! به نظر خوشم بیاد از وقت گذرونی توش. کمتر هم وقت تلف کنی به نظر میرسه فعالیت توش! یعنی خب به هر حال از این فروم الکیا برا علافا نیستش! هدف منده! یاد جادوگران بخیر!! مثل اونه.و البته به درد بخور تر!!
ولی راستشو بخوام بگم حال اونم ندارم! کی حال داره بره سه ساعت چیز بنویسه! واقعا نمیبینم تو خودم این پشتکارو!!

به هر حال! 
از این پستم اصلا خوشم نیومد!! فقط فاز منفی بود!! شاید یکم دیگه وقتی خوندم ازش بدم اومد چرکنویسش کردم!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۶
MelAmi

آره! نمیدونم چرا!! شاید بخاطر اینکه خیلی عدد سه رو دوست دارم یهو دوباره از اپیزود سه شروع کردم! جالب اینجاس رسیدم به اپیزود شیش بعد تازه فهمیدم!! 
به هرحال! درستش میکنم حالا!

ویرایش»  خب دیگه درست شدن!!
کنکور دادم!

فوق العاده آسون و مسخره بود حتی از آزمونای سنجش هم آسون تر بود! اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه. واقعا ارزش اون همه استرس و ترس رو نداشت! و خدا رو شکر سر آزمون فقط یه ذره دلم میپیچید و هوای تخلیه روحی روانی کرده بود یه کم دلم! ولی خب اجازه ندادم بهش!! قورت دادمش! ترسو میگم!! نه چیز دیگه ای رو!!! 
همه ی سوالا برام کاملا آشنا بودن و کاملا بلد بودم حل بکنمشون!
ولی الان چی؟؟! انتظار داری بگم دانشجوی دکترای پیوسته ی بیوتکنولوژی ام!؟؟؟؟! نچز!!!! 
خیلی به خودم تخفیف بدم شیش هزار هفت هزار میارم!! 
انقدر هم از صبح توضیح دادم و حرف زدم درباره اش که دیگه حالم داره بهم میخوره! ولی منتها چون موضوع متاسفانه تقریبا مهمیه و خب به هرحال چلنج بزرگی بوده برام، از ننه ی گرامی ملتمسانه درخواست میکنم فردا بعد از اینکه کارنامم رو گرفت و آثار باقی مونده از کتابای مزخرفی رو که یه سال چشمم با دیدنشون به تنم شوک الکترونیکی میداد و موهاشو سیخ میکرد، جمع کرد و تو یه جعبه ی گنده گذاشت تا ببینم اگه به سال دیگه نیفتم (که خدانکنه بیفتم!!) بدمشون به کتاب خونه، بیاد یه تحلیل باحال از امروز من بنویسه به جای من! البته امروز که نه! دیروز! الان دوازده و چهار دقیقه اس و چهار دقیقه پیش روزی بود که من کنکور دادم!!


اسم کنکور الکی غول شده! خیلی چرت بود!!
به هر حال که من دیگه مردم! برم فیلم ببینم بعد عمری!!!!


پ.ن : از کنکور رفتم خونه مامانجون گرامی  و عزیز دلم، خیلی عجیب بود برام اونجا بدون کتاب توی دستام ول میگشتم!! بعد اومدیم خونه طبق عادت بعد از اینکه نیم ساعت رو مبل استراحت(!) کردم اومدم تو اتاق دیدم کاری ندارم دیگه تو اتاق!! چرا میام تو اتاق!؟ در اومدم از اتاق! بعد یه علامت گنده ی سوال بالای کله ام درست شد که از حالا به بعد که درس فعلا نیست چیکار کنم!!
حالا همچین میگم انگار قبل کنکور چقدر درس میخوندم که الان متحیرم! خب به هرحال!!! میشه دیگه آدم اینطوری!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۶
MelAmi

همین الان به این نتیجه رسیدم که مرگ و شیون نمیخوام! یه بار نه! صد بار!! میخوام زنده بمونم...!!!!


فردا کنکور دارم...

میترسم!


ویرایش:

آیا این نشون دهنده ی از بین رفتن پوکه های باقی مونده از مخ در مغز در جمجممه؟
اینی که الان با این همه ریزه کاری های مهمی که دارم و  زیرشون خط کشیدم که شب کنکور بخونمشون، برگشتم هی دارم پستای قدیمیم رو میخونم و میخندم گریه میکنم گاه به چیزی که نه چندان خیلی قدیم پیش نوشتم، آیا این نشونه ی بیخیالیه زیاد منه یا نشونه ی عمل نابه جا ناشی از فشار زیاد روحی و روانی متاثر از کنکور که نشات گرفته از کار و طرح تقریبا کاملا اشتباه مسئولین و تنظیم کننده ی های نظام آموزشی کشوره؟؟؟
آری! من الآن دارم به یک نظاااااااااااااام (نظام آموزشی!!!) گیر میدم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۵
MelAmi

اعتقاد و ایمان شدیدا راسخی پیدا کردم تو این چند روز اخیر به این قول معروف که :  

<< مرگ یه بار، شیون یه بار!! >>

والا! بابا خسته شدم مردیده شدم شدید! جمعه بیاد زودتر قال قضیه کنده بشه!! هرچی شد شد میرم! دیگه هرچقدرم که بد بدم خنگ باشم یه لیسانس که قبول میشم!! 
فقط دعا کنید ژنتیک باشه! یا بیوتکنولوژی!! یعنی البته فقط یا اینا میشن یا کلا هیچی نمیشن! هیچی دیگه قرار نیست بزنم چون!
فقط دعا کنید دانشگاش دانشگاه باشه! نه آموزشگاه!!( آدم حس کنه داره تو دانشگاه درس میخونه نه آموزشگاه سرکوچه شون!!)
فقط دعا کنید رتبه ام خراب نشه! 

همین دیگه! میترسم! از شنبه مرگ تدریجی برام اتفاق افتاده! 

تازه خدا میدونه بعد کنکور، چقدر طول بکشه تا کاملا احیا بشم! پس لرزه هاش چند روزه قراره باشه و تنمو بلرزونه!

و در پایان! : م ن چ ق د ر ب د م !!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۵
MelAmi

امتحانا تموم شد!
مدرسه ها رسما تموم شد!
هیچ حس خاصی ندارم!
هیچی!
کاملا بی حسم! یعنی اصلا تا ذهنمو متمرکز میکنم روی این جمله ی : "مدرسه ها رسما دیگه تمومه!" ذهنم فوری منحرف میشه رو هیچی ! صفحه کاملا خالی میشه! انگار که فایل مربوط به این جمله رو یکی شیفت و دیلیت کرده باشه!
هیچ حسی ندارم!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۳
MelAmi

داشتم به این عکسه نگاه میکردم. قشنگه واسه خودش کلی! 
هیچی دیگه همین!

....هه هه ویرایش انتقالی! عکسه پاک شد!!..


پ.ن: دنبال بودجه بندی زمین کنکور میگردم. ببینم چه میتونم بکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۲
MelAmi

داشتم فکر میکردم این آهنگای لایت مخصوصا وقتی کلام ندارن چقدر تاثیرشون بیشتره. کلا با روحت حرف میزنن. صدای خواننده وقتی تو آهنگ باشه این وسط نقش مگس معرکه رو بازی میکنه! صدای خواننده باعث میشه به کیفیت موسیقی زیرش لطمه شدید وارد شه. 
بعضی آهنگای اپوکالیپتیکا شاید بار اول برام خشن باشن و زیادی بلند باشن ولی وقتی که بار دوم دارم واقعا گوش میدم میبینم که اسمی که براش گذاشتن سازنده هاش چقدر بهش میخوره واقعا.  مثلا اسم آهنگ پشیمونی چقدر واقعا به نتای موسیقیش میخورد. بار دوم که دقیق گوش بکنیش واقعا پشیمونی رو تو تک تک نتاش حس میکنی. 

بگذریم...!

اصولا بچه ی ترسویی نیستم. شده تنم بلرزه ولی نمیترسم! ترس منظورم ترس ار آینده نیست! یا از گذشته! ترس مادی یه جورایی منظورمه!! مثلا از تاریکی یا چه میدونم ازین چرتا نمیترسم. ماشالا که کم هم تنها نیستم تو خونه! نمیترسم!!
ولی الان وحشتناک شده اوضاع! نمیترسم! تنم میلرزه! حس میکنم باید بترسم ولی نمیخوام بترسم. یعنی میدونم که الان باید ترسید! ولی نمیشه که بترسم! خنده ام میگیره از خودم بخوام بترسم! نمیترسم!! اصلا نه!
مهتابی ها دونه دونه به نوبت خاموش روشن میشن! عین این فیلم وحشتناکا! چراغ راه پله رو روشن کردم خود به خود خاموش شد! تلوزیونو خاموش کرده بودم روشن شد! یعنی یه چیز وحشتناک! خدا هم که قربونش برم اصلا هوا رو یجوری گرفته ی وحشتناک کرده که فضا فضای این فیلم ترسناکا بشه برام حسابی!!
بعد اونوقت من اینوسط چیکار میکنم!؟؟؟ هیچی خودمو پرت میکنم رو لپ تاپ و یخچال از برق میکشمشون! محافظم که ندارن خیر سرشون! برق یه ذره قطع و وصل شه سوختن درجا! البته لپ تاپ که شارژرش هست و آداپتورشه دیگه! ولی خب کار از محکم کاری عیب نمیکرد! قشنگ یه حالت سوپر منی بهم دست داد به جای اینکه بترسم شیرجه بزنم تو حیاط یا راه پله دم در، اینا رو از برق کشیدم!!
سیم کشی خونه از اولش مشکل دار بود! باور کن من آخرش در حال روشن کردن لامپ اتاق شوت میشم بیرون از اتاق در حالیکه فکر میکنین موهامو رفتم فشن ایتالیایی آرایش کردم!!

بهرحال!!
ترسم ریخت!! برم برنج بذارم خیس بشه! ننه هه الان میاد!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۱
MelAmi