دنیای من!!

شیر و میش

دنیای من!!

شیر و میش

۳۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

به من چه! همین الان دلم خواست یه پست دیگه بزنم! ته دلم احساس نیاز مبرم کرد به نوشتن این پست! حالا حرفی هم نیستا..!!! 
قالب وبلاگو لوگوش رو عوض کردم. گفتم حال و هوام هم عوض میشه! خوبه! ولی فقط برا یه مدت! بعد این یه مدت دوباره قالب و لوگوی قبلی برمیگرده روکار! ولی نمیدونم شایدم برنگرده! .. به هرحال که زیاد با این قالب جدید راحت نیستم! ولی خب تنوعه دیگه!

پیام بازرگانی: الان من با علم به این که هم اکنون اکنون ساعت 12:45شبه و من فردا امتحان ادبیات دارم و تا الان همه ی نمره های ادبیاتم هشت از ده بوده که یعنی شونزده از بیست(!)، خیلی پرروانه و اندکی متواضعانه نشستم این پشته و با تیریپ هدفون به گوش و تایپیدن توی فضای تاریک و یه لیوان چای کنار لپ تاپ دارم خوش میگذرونم!

همین الان جناب والد از بیخ گوش ما گذشت و لقب دیگری به ما اعطا فرمود که آن لقب لقبیست جالب!: بی معنی!  از این لقب در جمله بدین صورت استفاده میشود: ملیکا! خیلی آدم بی معنی ای هستی!! 
پایان پیام بازرگانی!

داشتم به این فکر میکردم که خیلی دلم میخواد این وبلاگم و اولین وبلاگ عمرم رو مثل یه کتاب داشته باشم! البته کتابی که وبلاگم با ریزترین جزئیات توش باشه! یعنی در حقیقت وبلاگمو به صورت ورق میخوام! میخوام رسما ورقش بزنم. حسش بکنم وقتی ده سال دیگه میخونمش!! 

به یه چیز دیگه هم فکر میکردم! دلم خیلی برا کتابام تنگ شده! (از نوع غیر درسی!!) و همینطور برای اتاقم که رو درش بزرگ بنویسم Don't you dare come in without knocking! بعد دور تا دور دیوارای اتاقش قفسه های کتابام باشه اونقد که کتابام کامل توشون جا بشن با ملحقاتشون! بدون اینکه مجبور باشم رو هم سوارشون کنم یا اینکه نصف بیشترشون رو تو جعبه قایم کنم! بعد رو در و دیوار کمدم (رو جاهای چوبیش البته!) این نقاشی های خوشکل من کشیده ام ر بچسبونم بعد دراز بکشمم دقیقا تو راس اتاق و از توازن قفسه های کتاب و کتابای توش و نقاشی ها  و اینا لذت ببرم! باور کن همچین اتاقی روح آدمو زنده میکنه! حتی اگه از قبل زنده باشه!!

هدفون داره سرم ر اذیت میکنه و همچنین اشعه های خطرانگیزناک لپ تاپ چشام رو! و همینطور تهدید های جناب والد که همراهه با یادآوری زمان! 


شب بخیر دنیا!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۰
MelAmi

Do you remember what was your childhood wish? You almost spent your entire childhood wish to grow up. But what now?? What happened now that you are grown up?? You just grew up and did NOTHING and that's a matter! Nothing happened at all!! 



dear diaries: 
I miss the past few days!
I don't want to grow up more and just see everything and stay unable to do something!
I want to go back..!! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۰
MelAmi

با نهایت ناراحتی و نارضایتی و در کمال تاسف باید اعلام کنم :

آغاز سال یک هزارو سیصد و نود و یک با ده یازده روز تاخیر مبارک!


سال نوی جدیدی داشته باشیم! منظور از جدید اینه که با اسالی که گذشت فرق داشته باشه. نه مثل همون خالی از همه چی و پر از هیچی!! 

پ.ن: علاوه بر اینکه ازت توقع داشته باشن بد دردیه،دیدن این که اصلا یک قدم هم برنمیداری در راستای محقق شدن توقع اونا و آرزوی تو، دردیست بسی بسیار گنده و درد انگیزناک تر!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۹
MelAmi

خب به هرحال آدم باید آدم باشه! یکی از شرطای آدم بودن اینه که شبیه آدما باشی! یعنی چی!؟؟ یعنی این که برا این که آدم باشی حداقل باید حرف خودتو  قبول داشته باشی! در این راستا قوانینی رو برا خودم میذارم و خودمو ملزم میکنم به رعایت کردنشون! قوانین جدید اضافه میشن در صورت نیاز!

اصول 3+1 که در راس قوانین هستن!!
1- 
فکر نکن!    2- حرف نزن!    3-تظاهر کن!!
قانون الحاقی!: شادباش!!! 

+ شخص شخیص، خود گرامی!برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی قوانین اولیه ی بالا به قسمت خاطرات مخ خودت مراجعه کن! 

قوانین ثانویه!!
1- 
کاری رو که داری انجام میدی بهش فکر کن! ببین واقعا عمرتو تلف نمیکنه؟؟ ببین چقدر می ارزه که انجامش بدی؟؟ واقعا اون کاری هست که خودت از ته دلت میخوای انجام بدی؟؟ 

وقتی کاری که میخوای انجام بدی از فیلتر قانون اول گذشت!:

2- ذهنت رو فقط متمرکز همون کن! به هیچ جیز دیگه ای فکر نکن. تا منحرف شد تو ذهنت قانون اولو یادت بیار! می ارزه ذهنتو منحرف کنی؟ می ارزه کارت ناقص بمونه؟ 

3- قوانین رو توی وقتایی که واقعا کار دیگه ای نداری برای انجام با خودت مرور کن! تثبیتشون کن تو خودت!!


بند1: 
قوانین از صبحی که بعد از رفتن شب نوشته شدنشون میاد باید اجرا بشن!!

قوانین جدید به محض حس شدن جای خالیشون اضافه میشه!
فعلا که نیاز مبرم دارم به چند تا قانون برای نظم آوردن تو کارام. نمیدونم چه قانونی بذارم که بتنونم عمل کنم! اضافه میشن انساالله اوناهم!! 



به امید خود فرمان پذیر شدن همگی!!
باشد که همگی آدم باشیم!!
نه !!!
باشد که ...
+باشد که طبلی توخالی نباشیم!!!

باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۸
MelAmi

Dear diary
I'm dead tired
I'm dead confused
I'm dead undone
I'm dead slow
I'm dead..
I'm dead BUT I dream!
I dream I'm done
I dream everything's over at last
I dream I don't have to try hard to not to try trying it over and over again! 
But I also dream I try!! A hard try!
I dream I don't want anything anymore But I dream I reached everything I want! 
I dream I live without this kinda bittersweet feeling.
I dream I live without feeling guilty about harming myself! 
I dream I live without this stupid regret.

But just now I'm no one but a body
A dead body!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۷
MelAmi

یک قانون میمونه و بس که الحق هرچی قانون وجود داره تو دنیا توش خلاصه میشه:



از ماست که بر ماست!



Every thing is over! 
Now it does not make sense at all making rules whene im not going to see him again and I wont get in trouble with seeing him and thinking about him. I'm not going to see him again!
No more rules!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۷
MelAmi

خیلی جالبه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی ولی موقعی که وقتش میرسه که از اون حس خوبت نسبت به خودت استفاده کنی شدیدا کم بیاری و اینجاش دردناک میشه که میفهمی نه بابا!!از اولش الکی به خودت خوش احساس(!) بودی!! 

مسئولیت پذیری کار خیلی سختیه! مخصوصا اگه نسبت به خودت مسئولیت داشته باشی! قبلنا اینقد برام سخت و عذاب آور نبود که به خودم دستور بدم و از خودم دستور بگیرم! ولی الان میبینم روز به روز سخت تر به قوانینی که خودم برا خودم میذارم عمل میکنم! شنیده بودم ملت تو پیری دیگه  غیر قابل انعطاف میشن! من الان تو این دوره ی نوزادیم به حرف خودم منعطف نیستم! جذابه!!!

آرزو های خیلی بزرگی دارم که مطمئنم قابلیت رسیدن بهشون رو دارم. خودم مطمئن نکردم خودمو. افراد موثقی که اصلا من براشون مهم نیستم و رودربایستی و ازین جور چرت و پرت ها باهام ندارن مطمئنم کردن. اما به خاطر همین قضیه ی خود فرمان ناپذیری (!!!) ای که جدیدا برام پیش اومده میبینم با این که قابل رسیدن به آرزوم هستم اما نخواهم رسید بهش! چرا؟؟ چون یادم رفته که چطوری به خودم دستور بدم و عمل کنم!!

همین!

پ.ن: به این فک کن. نظرت چیه؟ میتونه ؟؟:
دنیای واقعی دنیاییه که تمام داستانای دیو و پری و رویاهارو تو دلش نگه داشته. پس این دنیایی که توش اینهمه خیال و قصه و افسانه ساخته شده نمیتونه همچنان، آنچنان واقعی به نظر برسه! میتونه؟؟

پ.ن: از طیل تو خالی بودن میترسم. خیلی میترسم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۶
MelAmi

همه چی یه رنگه. حتی اگه رنگشون فرق داشته باشه! عمقشو ببینی همه چیز یه چیزه! 
هرچیزی عین اون یکیه. هیچ فرقی نیست!! نج! ته ته تهش اتم و الکترون و پروتون و نوترون نیست! 
آخر همه چیز اول همونه! همونیه که ازش بوجود اومده. انرژیه که تک تک ذرات رو بوجود آورده. همه چی فقط انرژیه! 
انرژی هرشکلی میتونه باشه. پس همه چی هم میتونه وجود داشته باشه.
 چون انرژی که هرجوری میتونه باشه همه چیزو بوجود آورده! 

نمیدونم اینا رو الان برا چی دارم مینویسم. اصلا نمیخواستم یه همچین چرت و پرتایی رو بنویسم. دقت کنین چرت و پرت ! نه چرند و پرند!! 
اصلا من باز کردم این صفحه رو که بیام بنویسم میخونم وبلاگتونو. میخونم وبلاگشونو. جراتشم دارم که کلیک کنم رو ارسال کامنت! جراتشو دارم بنویسم تو کامنت باکس. اما..!جرات کلیک کردن رو اون ارسال لعنتی رو ندارم!! نمیدونم چرا... تنها پل ارتباطم با سه سال پیش چهار سال پیش همون یه کلیک آخره. که هیچوقت نشد! میترسم!
من هنوز وبلاگای قدیمیم رو نخوندم! میترسم.
هنوز حتی فیلمی رو که ازم گرفتن وقتی رفتم جایزه نفر دوم شدنمو تو مسابقه داستان نویسی کشوری رو بگیرم، ندیدم! کم چیزی نیست..میترسم خودمو ببینم که چجوری حرف میزدم! چجوری دست و پامو گم کرده بودم! حتی هنوز اون خاطره رو تو ذهنم بر عکس بقیه ی خاطراتم مرور نکردم! میترسم.
حتی یکبار هم فکر نمیکنم به این که نتیجه ی همه ی سهل انگاری هامو کمتر از 5 ماه دیگه میبینم و معلوم نیست که آدم بشم برا سال دیگش و اینطوری میشه که کل زندگیمو نابود کردم! میترسم!! میترسم ازینکه باور کنم زندگی یه چیز جداست از هری پاتر! توایلایت! درن شان! میترسم باور کنم که زندگی واقعیه! خیلی ترسناکه.حق دارم!
حق میدم به هرکی که قبلا بهم میگفت اینقدر خودمو غرق این داستانا نکنم! شاید اون داستانا برا همه اینطور که برا من ویرانگر بود ، ویرانگر نیوده باشه! ولی حداقل منو خیلی دور کرد از اصل ماجرا!!

....................
مادر عزیزم! چیزی نگو بهم. چپ چپ نگام نکن. دعوام نکن. حرفای نکته داری که اصطلاحا تیکه نام دارن (!) بهم نزن! چیزایی بود که باید مینوشتم و نمیتونستم ننویسم. خدایم را سپاس میگویم که دفتری دارم به نام چرند و پرند! اما حیف که نوشتن تو اون کافی نیست! :دی
....................

میترسم!! میترسم که باور کنم هیچوقت درست فکر نمیکردم و ترسو ترین آدم روی زمینم! میترسم ازینکه دستمو بذارم رو دیوار و دیوار رو حس کنم! میترسم واقعیت رو ببینم!! 

پ.ن: دلم برا دوستام تنگ شده!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۶
MelAmi

هیچ حسی بدتر از این نیست که خودتو گناهنکار بدونی در حالیکه نمیتونی به کسی بگی...
این حس که فکر کنی یه کار خیلی بد کردی . یه کاری که مجبوری مخفیش کنی پیش خودت . نمیتونی به کسی بگی. درحالی که اگه هم بگی شاید اصلا کاری که به نظر تو گناه بزرگی بود در نظر اون یه اشتباه خیلی ساده و قابل گذشت باشه !! ولی تو نمیگی و نمیگی و نمیگی تا جایی که حس میکنی بدترین آدم روی کره ی زمینی. تا جایی که حس میکنی گناهکارترینی و لایق هیچ چی نیستی جز بدبختی! 
البته مخفی کاری خودش ناخواسته عذاب وجدان وحشتناکی رو دنبالش میاره . عذاب وجدانی که تک تک ثانیه های زندگی رو به گند ترین لحظات عمر تبدیل میکنه !!

بدترین حسیه که به نظرم یه آدم میتونه داشته باشه! اصلا تحملش رو ندارم که با این حس زندگی کنم! واسه همین کوچیک ترین چیزیو که حس میکنم باید قایمش کنم و اگه قایم کنم عذابم میده داد میزنم! نه پیش همه! 
باید بگم تا احساس گناهکار بودن نکنم. خیلی وحشتناکه که آدم بده باشی!
کلا به نظرم عادت خوبی نیس خودمو لو دادن. اصلا عادت خوبی نیست که از ترس اینکه کارم اشتباه بوده باشه بیام و بدو بدو بگم و خودمو لو بدم. ولی خب اون حس بد پنهون کاری رو چیکار میشه کرد!؟؟؟

یه عالمه ازین حسای متضاد هستن که آدمو خسته میکنن. تضاد چیز قشنگیه. باعث دیده شدن فرقا میشیه. ولی فقط وقتی قشنگه که قاطی  حست نشه. وقتی که اونطوری شد زندگیت به قدری سخت و عذاب آور میشه که نمیتونی یه ثانیه اش رو بدون ناراحتی بگذرونی . بدون این حس که میخوای گریه کنی اونم بدون هیچ دلیلی !!! ]


پ.ن : الان که فکر میکنم میبینم نوستالژی هم خیلی حس بدیه! وقتی به نوشته ها یا آهنگا و عکسا یا کلا به هرچیزی نگاه میکنی که تو رو یاد یه خاطره یا خاطره های یه روز یا یه دوره ی ملس گذشته میندازه یه حس نوستالژی تلخی میگیری. نمیخوای برگردی به اون دوره یا روز. نمیدونی میخوای چیکار کنی با این حس. فقط میشینی و فکر میکنی. نه فکر هم نمیشه کرد. تو یه حالت بهت و شوک میمونی. دلت میگیره! هیچ کاری نمیتونی و نمیخوای بکنی! انگار که چه میدونم نمیخوای این حس نوستالژی رو از دست بدی ! اینم یه تضاد دیگه!!

پ.ن : از پرفسور اسنیپ متنفر بودم! بعد ازش بدم اومد.. بعد بی حس شدم .. الانم دلم براش میسوزه! خیلی!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۵
MelAmi

Can't imagine a day without my mobile! Couldn't be just a normal day but of course wouldn't be the worst day of my life! not worse than today..!
And today was awful with this headache , with this feeling of being so empty so numb..no no not numb but numb with so much more emotion than the water falling from the waterfall with all of it's energy and it's pain. but the pain of something that still is  unknown to me.
 ridiculous right!??

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۵
MelAmi