دنیای من!!

شیر و میش

دنیای من!!

شیر و میش

۳۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

آره! نمیدونم چرا!! شاید بخاطر اینکه خیلی عدد سه رو دوست دارم یهو دوباره از اپیزود سه شروع کردم! جالب اینجاس رسیدم به اپیزود شیش بعد تازه فهمیدم!! 
به هرحال! درستش میکنم حالا!

ویرایش»  خب دیگه درست شدن!!
کنکور دادم!

فوق العاده آسون و مسخره بود حتی از آزمونای سنجش هم آسون تر بود! اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه. واقعا ارزش اون همه استرس و ترس رو نداشت! و خدا رو شکر سر آزمون فقط یه ذره دلم میپیچید و هوای تخلیه روحی روانی کرده بود یه کم دلم! ولی خب اجازه ندادم بهش!! قورت دادمش! ترسو میگم!! نه چیز دیگه ای رو!!! 
همه ی سوالا برام کاملا آشنا بودن و کاملا بلد بودم حل بکنمشون!
ولی الان چی؟؟! انتظار داری بگم دانشجوی دکترای پیوسته ی بیوتکنولوژی ام!؟؟؟؟! نچز!!!! 
خیلی به خودم تخفیف بدم شیش هزار هفت هزار میارم!! 
انقدر هم از صبح توضیح دادم و حرف زدم درباره اش که دیگه حالم داره بهم میخوره! ولی منتها چون موضوع متاسفانه تقریبا مهمیه و خب به هرحال چلنج بزرگی بوده برام، از ننه ی گرامی ملتمسانه درخواست میکنم فردا بعد از اینکه کارنامم رو گرفت و آثار باقی مونده از کتابای مزخرفی رو که یه سال چشمم با دیدنشون به تنم شوک الکترونیکی میداد و موهاشو سیخ میکرد، جمع کرد و تو یه جعبه ی گنده گذاشت تا ببینم اگه به سال دیگه نیفتم (که خدانکنه بیفتم!!) بدمشون به کتاب خونه، بیاد یه تحلیل باحال از امروز من بنویسه به جای من! البته امروز که نه! دیروز! الان دوازده و چهار دقیقه اس و چهار دقیقه پیش روزی بود که من کنکور دادم!!


اسم کنکور الکی غول شده! خیلی چرت بود!!
به هر حال که من دیگه مردم! برم فیلم ببینم بعد عمری!!!!


پ.ن : از کنکور رفتم خونه مامانجون گرامی  و عزیز دلم، خیلی عجیب بود برام اونجا بدون کتاب توی دستام ول میگشتم!! بعد اومدیم خونه طبق عادت بعد از اینکه نیم ساعت رو مبل استراحت(!) کردم اومدم تو اتاق دیدم کاری ندارم دیگه تو اتاق!! چرا میام تو اتاق!؟ در اومدم از اتاق! بعد یه علامت گنده ی سوال بالای کله ام درست شد که از حالا به بعد که درس فعلا نیست چیکار کنم!!
حالا همچین میگم انگار قبل کنکور چقدر درس میخوندم که الان متحیرم! خب به هرحال!!! میشه دیگه آدم اینطوری!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۶
MelAmi

همین الان به این نتیجه رسیدم که مرگ و شیون نمیخوام! یه بار نه! صد بار!! میخوام زنده بمونم...!!!!


فردا کنکور دارم...

میترسم!


ویرایش:

آیا این نشون دهنده ی از بین رفتن پوکه های باقی مونده از مخ در مغز در جمجممه؟
اینی که الان با این همه ریزه کاری های مهمی که دارم و  زیرشون خط کشیدم که شب کنکور بخونمشون، برگشتم هی دارم پستای قدیمیم رو میخونم و میخندم گریه میکنم گاه به چیزی که نه چندان خیلی قدیم پیش نوشتم، آیا این نشونه ی بیخیالیه زیاد منه یا نشونه ی عمل نابه جا ناشی از فشار زیاد روحی و روانی متاثر از کنکور که نشات گرفته از کار و طرح تقریبا کاملا اشتباه مسئولین و تنظیم کننده ی های نظام آموزشی کشوره؟؟؟
آری! من الآن دارم به یک نظاااااااااااااام (نظام آموزشی!!!) گیر میدم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۵
MelAmi

اعتقاد و ایمان شدیدا راسخی پیدا کردم تو این چند روز اخیر به این قول معروف که :  

<< مرگ یه بار، شیون یه بار!! >>

والا! بابا خسته شدم مردیده شدم شدید! جمعه بیاد زودتر قال قضیه کنده بشه!! هرچی شد شد میرم! دیگه هرچقدرم که بد بدم خنگ باشم یه لیسانس که قبول میشم!! 
فقط دعا کنید ژنتیک باشه! یا بیوتکنولوژی!! یعنی البته فقط یا اینا میشن یا کلا هیچی نمیشن! هیچی دیگه قرار نیست بزنم چون!
فقط دعا کنید دانشگاش دانشگاه باشه! نه آموزشگاه!!( آدم حس کنه داره تو دانشگاه درس میخونه نه آموزشگاه سرکوچه شون!!)
فقط دعا کنید رتبه ام خراب نشه! 

همین دیگه! میترسم! از شنبه مرگ تدریجی برام اتفاق افتاده! 

تازه خدا میدونه بعد کنکور، چقدر طول بکشه تا کاملا احیا بشم! پس لرزه هاش چند روزه قراره باشه و تنمو بلرزونه!

و در پایان! : م ن چ ق د ر ب د م !!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۴۵
MelAmi

امتحانا تموم شد!
مدرسه ها رسما تموم شد!
هیچ حس خاصی ندارم!
هیچی!
کاملا بی حسم! یعنی اصلا تا ذهنمو متمرکز میکنم روی این جمله ی : "مدرسه ها رسما دیگه تمومه!" ذهنم فوری منحرف میشه رو هیچی ! صفحه کاملا خالی میشه! انگار که فایل مربوط به این جمله رو یکی شیفت و دیلیت کرده باشه!
هیچ حسی ندارم!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۳
MelAmi

داشتم به این عکسه نگاه میکردم. قشنگه واسه خودش کلی! 
هیچی دیگه همین!

....هه هه ویرایش انتقالی! عکسه پاک شد!!..


پ.ن: دنبال بودجه بندی زمین کنکور میگردم. ببینم چه میتونم بکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۲
MelAmi

داشتم فکر میکردم این آهنگای لایت مخصوصا وقتی کلام ندارن چقدر تاثیرشون بیشتره. کلا با روحت حرف میزنن. صدای خواننده وقتی تو آهنگ باشه این وسط نقش مگس معرکه رو بازی میکنه! صدای خواننده باعث میشه به کیفیت موسیقی زیرش لطمه شدید وارد شه. 
بعضی آهنگای اپوکالیپتیکا شاید بار اول برام خشن باشن و زیادی بلند باشن ولی وقتی که بار دوم دارم واقعا گوش میدم میبینم که اسمی که براش گذاشتن سازنده هاش چقدر بهش میخوره واقعا.  مثلا اسم آهنگ پشیمونی چقدر واقعا به نتای موسیقیش میخورد. بار دوم که دقیق گوش بکنیش واقعا پشیمونی رو تو تک تک نتاش حس میکنی. 

بگذریم...!

اصولا بچه ی ترسویی نیستم. شده تنم بلرزه ولی نمیترسم! ترس منظورم ترس ار آینده نیست! یا از گذشته! ترس مادی یه جورایی منظورمه!! مثلا از تاریکی یا چه میدونم ازین چرتا نمیترسم. ماشالا که کم هم تنها نیستم تو خونه! نمیترسم!!
ولی الان وحشتناک شده اوضاع! نمیترسم! تنم میلرزه! حس میکنم باید بترسم ولی نمیخوام بترسم. یعنی میدونم که الان باید ترسید! ولی نمیشه که بترسم! خنده ام میگیره از خودم بخوام بترسم! نمیترسم!! اصلا نه!
مهتابی ها دونه دونه به نوبت خاموش روشن میشن! عین این فیلم وحشتناکا! چراغ راه پله رو روشن کردم خود به خود خاموش شد! تلوزیونو خاموش کرده بودم روشن شد! یعنی یه چیز وحشتناک! خدا هم که قربونش برم اصلا هوا رو یجوری گرفته ی وحشتناک کرده که فضا فضای این فیلم ترسناکا بشه برام حسابی!!
بعد اونوقت من اینوسط چیکار میکنم!؟؟؟ هیچی خودمو پرت میکنم رو لپ تاپ و یخچال از برق میکشمشون! محافظم که ندارن خیر سرشون! برق یه ذره قطع و وصل شه سوختن درجا! البته لپ تاپ که شارژرش هست و آداپتورشه دیگه! ولی خب کار از محکم کاری عیب نمیکرد! قشنگ یه حالت سوپر منی بهم دست داد به جای اینکه بترسم شیرجه بزنم تو حیاط یا راه پله دم در، اینا رو از برق کشیدم!!
سیم کشی خونه از اولش مشکل دار بود! باور کن من آخرش در حال روشن کردن لامپ اتاق شوت میشم بیرون از اتاق در حالیکه فکر میکنین موهامو رفتم فشن ایتالیایی آرایش کردم!!

بهرحال!!
ترسم ریخت!! برم برنج بذارم خیس بشه! ننه هه الان میاد!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۱
MelAmi

دقت کردی جدیدا هرجا میری، دیگه تعجب نمیکنی اگه زیر یه مشت خزعبلات و چرت و پرت و بداهه گویی های یه ذهن کلی بین و سطحی، نوشته شده باشه :<<سخنی از دکتر شریعتی >> ؟؟!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۱
MelAmi

میدونم ! نه نمیدونم. یعنی واقعا نمیتونم درک کنم چرا. به خدا .. دارم قسم میخورم، کاری که هیچوقت نمیکنم! دارم قسم میخورم که بگم خیلی عقبم! خیلی! اصلا نمیشه هیچ جوره درکش کرد. نمیشه فهمید کدوم وری بالاخره. نمیشه فهمید واسه کی باید ناراحت بود، واسه کی باید گریه کرد. 
نمیشه هیچ جوره فهمید که این دنیا هیچی نیست! چرا میشه فهمید. ولی بدبختی اینه که باورش سخته. غیرممکن نیست. مگه نیستن کسایی که خوشبحالشونه الان؟ نیستن کسایی که باور دارن و خوشن؟ 
کی بود کجا خونده بودم میگفت جدا شدن از زمین هرچقدر هم سخت باشه و رسیدن به عرش هرچقدر هم غیرممکن، همین که زور بزنی و از زمین خودتو یه متر جدا کنی کلی جلوتری از بقیه.
ولی اصلا اینطوری نیست! اصلا معلق بودن هیچ جوره هیچی رو حل نمیکنه.. نه اینکه رو زمین موندن بهتره.. نه..!

نمیدونم! کم آوردم. کم آوردم شدید. 

گرچه نگران نباش ملیکا! همینی! باور کن کار یه روز دو روزه که دوباره بچسبی و زمین زشتتو چهارچنگولی بغل کنی!! 
دووم نمیاره!



-شفاف سازی: نابرده رنج دیدم! تموم شد! 
تا تهشو برو!! 

بعد از ایـــــــــــــــــــن همیه فیلم و سریالی که دیدم، محکم محکم میگم، هیچکدوم حتی یه ذره هم حتی یه ذره به نابرده رنج نمیرسه!!

من جوگیر نیستم! من ملیکام! 

ویرایش!!:

آهان یه چیز دیگه باید میگفتم. من الان نشستم فکر کردم. نه این که الان یهویی فکر کنم! قبلا فکرشو کردم! وقتی میرسه که دیگه فکرام بهم میگن نه دیگه! تو که میگی هیچی نیست اینجا، پس چرا اینهمه داری خودتو تیته پر(همون کشتن!) میکنی تا جات رو اینجا محکم کنی؟؟ 
گیج شدنم از این هم هست که نمیتونم قبول کنم اگه بخوام اینجا رو نادیده بگیرم معنیش این نیست که باید حتما جام رو محکم نکنم! آخه معلوم نیست! یکی دو روز که نیست.. یه عمره... نـــــه!! من نمیخوام پیر بشم!!
دیدی؟؟ این همونی بود که میگفتم! یه الگوریتم ساده اس! از اینجا شروع میشه، میره میگرده همه جا سیر میکنه، دوباره برمیگرده اینجا! 

یه هفته پیش اینا، داشتم ادبیات میخوندم برا امتحان! توش کلی ازین درسای عارفانه و اینا هست! کلی راه سیر و سلوک!!
بابا! چرا اونموقع هرکی سوالی داشت خیلی راحت میشد بره و شاگرد یه عارف بشه؟؟ از کوچه و بازار عارف میریخت آماده به پاسخگویی! 
بابا الانم هست ازین چیزا!؟؟ ازین عارفای بد بد نمیگما! ازین خوباش که واقعا عارفن! بابا یعنی دنیـــــــــــــــــا به این بزرگی! همه راحتن؟؟ اصلا یه جوری نشدن تو فکراشون؟ همه اوکی و ردیفن و باخبر از همه چیز؟؟ 
خیلی عقبم. از هرچی که اصله! از اون مرکزه! میدونی مثل چی میمونه؟؟ مثل اینه که یه مهمون خیلی خیلی عزیزی یه ساعت اومده باشه پیشت، میبینیش و خوشحالی و فک میکنی که یه ساعته هیچوقت تهش نمیرسه. بعد وقتی که گذشت و مهمونه رفت یه جوری هستی تو دلت. همه چی برات خاکستریه. هرچیزی که برات با ارزش بود بی ارزش میشه..! 

البته بستگی داره که چقدر مهمونت عزیز باشه برات و چقدر تو این حالت بمونی براش!! 

نمیدونم!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۱
MelAmi

اصلا خودمم نمیدونم باید تو این روز خوشحال بود یا نه! از یه طرف مطمئنم که این روز افسرده ام میکنه! همونطوری که فکر کردن به اینکه یه ماه حتی بیشتر نمونده که دوازده سال کامل از مدرسه رفتنم میگذره! بدون اینکه تغییر خیلی بزرگی توی فکر کردنم ببینم! بدون این که یه کاری کرده باشم یا مثلا این دوازده سال مدرسه اومدنم یه چیزی بهم یاد داده باشه! خب قطعا کلی چیز یادگرفتم ولی خب به چه دردم خورد!؟؟ کاربردی هستن چقدر اینا که یاد گرفتم تا الان من!!؟؟!

بخوام بگذرم از همه ی اینا! امروز تولدمه!! 
اولین کسی که بهم تبریک گفت پدرم بوده دیروز! یعنی 17 اردیبهشت!! دومین کسی هم که تبریک گفت گوشی عزیزم بوده همین یه ساعت پیش که به مناسبت تفلدم برام آهنگ Hang on رو گذاشت! بازم به مرام گوشیم که تا الان دومین و آخرین نفر بوده که تولدم یادش بوده!!
گفتم دوست ندارم زیاد روز تولدمو. چون یادم میاره الکی بزرگ شدم و الکی دارم نزدیک میشم به مردن! من هنوز نمیخوام بمیرم! واقعا نمیخوام انقدر زود زود بگذره عمرم! خیلی وحشتناکه! پس خیال کردی واسه چی کلی از ومپایرا خوشم میاد!؟؟ چون پیر نمیشن! نمیگم نمیخوام بمیرم! مرگ حقه بالاخره! ولی نمیخوام پیر بشم! بابا نمیخوام الکی بمیرم! بدون این که کاری کرده باشم! 
من هاضق ماه اردیبهشتم. از اسمش خوشم میاد. از هوا و بوی هواش خوشم میاد. عاشق میوه هاشم! ولی ازش متنفرم! فقط به خاطر اینکه تولدم توشه. یه حس ناامیدی و ترس بهم میده.. 

با این همه! درسته روز تولدم برام زیاد جالب و کاملا خوشایند نیست! ولی این حسی که ببینم دوستام و کسایی که بهم نزدیکن یادم بودن و یه تبریک خالی گفتن بهم پیر شدنمو، برام خوبه و خوشه!! 
البته خودم شخصا تولدا رو یادم نمیمونه! گوشیم یادم میندازه!!
بماند!!
تا الان که فقط پدرم و گوشیم تبریک گفتن! 
این پست پیش نویس میشه! ارسالش میفته برا ساعت دوازده، یکه شب! ببینم تا اون موقع این تعداد به چند نفر میرسن!! ببینم چند نفر یادشون بوده منو! 

پ.ن: البته هنوز فیس بوکمو نرفتم ببینم و نمیخوام ببینم! خانواده ی محترم و فمیلی گرامی ، دختر عمو عمه ها شمارم رو دارن همه! خواستن تکست میکنن تبریکشونو! فیس بوک چیه!! عامل دور شدن رابطه ها!!!ایش ایش!!


پ.ن دیگه!: این وبلاگم میمونه ینی تا وقتی من 50 60 ساله شدم!؟؟؟ چون اگه نمونه یعنی من دارم الان وقتمو تلف میکنم با نوشتن این پست! مدیر میهن بلاگو دادگاهی میکنم اگه بپره وبلاگم، به جرم دزدیدن همه ی خاطرات دوران نوجوانی! و در آینده جوانی و میانسالی و پیری!! خاطرات دوران کودکیم رو که بلاگفت دزدید! البته خوب شد قبلش زرنگی کرده بودم و نود درصدشونو بک آپ گرفته بودم!! ولی حیف که هارد کامپیوتر بک آپم و قورت داد و دزدیدشون!! به غیر از اون همه ی عکس  فیلمام رو هم!! هعی روزگار! خیلی بده هویت کودکی و جوانی و خردسالی و کهولتت رو به تکنولوژی بسپری! واسه همینه که دفتر دارم!! ولی بماند! اینطوری کل خاطراتم توی ثبت خاطرات خلاصه میشه!! ...

خیلی حرف زدم! برم به درسم که من قراره بیوتکنلوژی بخونم سال دیگه! (هم اکنون اشک نمیدونم شوق یا ناامیدی در چشمانم حلقه میزند!!) پیش نویس ارسال شد!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۱
MelAmi

اسم یه کتابه عنوان این پست!(اسم یکی از کتابای شکیباس! نمیدونم چیه!!فقط اسمشو خوندم!) نمیدونم چرا اینو گذاشتم عنوان. شاید تنها چیزی که به ذهنم میرسید برا عنوان این بود. شاید بیاد به پست شاید نیاد. مهم اینه که من هیچوقت یاد نگرفتم برا هیچ چیزی عنوان درست بنویسم! سخته!

 

اما...

 

دقت کردی هیچ وقت سیاهی و تاریکی نمیتونه وسعت بده خودشو؟ فقط نوره که میتونه منتشر بشه؟؟ تاریکی نمیتونه یه جای روشنو سیاه کنه، ولی نور میتونه یه جای تاریکو روشن کنه. مثلا یه اتاق روشن اگه توش یه در به یه سالن تاریک تاریک باز بشه، هیچوقت تاریکی اون سالن اتاقو تاریک نمیکنه اما روشنی اتاق یکم اون سالن تاریکو روشن میکنه. عجیب نیست. چون نور منتشر میشه. منتشر میشه چون وجود داره.اما تاریکی وجود نداره که بخواد منتشر بشه. یه جا وقتی تاریکه که نور توش نباشه.

پس سیاهی اصلا وجود نداره. ولی یه سوال! یه چیزی که اصلا وجود نداره چرا بزرگترین مشکل یه دنیا شده!؟ چرا روشنی که کاملا وجود داره، گم شده تقریبا؟؟ هیچ قانونی نمیتونه توضیح بده چرا یه چیزی که وجود نداره بیشتر از یه چیزی که وجود داره، به نظر میرسه که وجود داره!! پس چی میشه؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۵۰
MelAmi