اپیزود سوم ...!
شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۵۸ ق.ظ
همونجا درست کنار ظرفشویی وایساده بود که این حس بهش دست داد . دلش به هم می پیچید . یه هیجان خاص داشت انگار قراره سخت ترین اتفاق زندگیش بیفته . و شاید هم بهترین اتفاق . چون گه اتفاق میافتاد چیزی که یه هفته ای تو دلش سنگینی میکرد خالی میشد . فکر کرد که دیگه مقاومت کافیه . به خودش گفت باید تسلیم بشه و اجازه بده هراونچه که میخواد از دلش خالی بشه . سرشو برگردوند . دستش رو گذاشت رو دلشو نیشش از هیجان تا بنا گوش باز شد . البته که ارادی نبود این حرکتش . یه لحظه انگار یه دست نامرئی همه ی دل و روده اش رو ازدهنش کشید بیرون و بعد یه صدای بلند ...
لبخندی زد و به پیروزیش فکر کرد ! معده اش بالاخره خالی شد ! اون لحظه احساس سبک ترین پرنده ی جهان رو داشت !
۹۱/۱۰/۳۰