دقت کردی جدیدا هرجا میری، دیگه تعجب نمیکنی اگه زیر یه مشت خزعبلات و چرت و پرت و بداهه گویی های یه ذهن کلی بین و سطحی، نوشته شده باشه :<<سخنی از دکتر شریعتی >> ؟؟!!
دقت کردی جدیدا هرجا میری، دیگه تعجب نمیکنی اگه زیر یه مشت خزعبلات و چرت و پرت و بداهه گویی های یه ذهن کلی بین و سطحی، نوشته شده باشه :<<سخنی از دکتر شریعتی >> ؟؟!!
میدونم ! نه نمیدونم. یعنی واقعا نمیتونم درک کنم چرا. به خدا .. دارم قسم میخورم، کاری که هیچوقت نمیکنم! دارم قسم میخورم که بگم خیلی عقبم! خیلی! اصلا نمیشه هیچ جوره درکش کرد. نمیشه فهمید کدوم وری بالاخره. نمیشه فهمید واسه کی باید ناراحت بود، واسه کی باید گریه کرد.
نمیشه هیچ جوره فهمید که این دنیا هیچی نیست! چرا میشه فهمید. ولی بدبختی اینه که باورش سخته. غیرممکن نیست. مگه نیستن کسایی که خوشبحالشونه الان؟ نیستن کسایی که باور دارن و خوشن؟
کی بود کجا خونده بودم میگفت جدا شدن از زمین هرچقدر هم سخت باشه و رسیدن به عرش هرچقدر هم غیرممکن، همین که زور بزنی و از زمین خودتو یه متر جدا کنی کلی جلوتری از بقیه.
ولی اصلا اینطوری نیست! اصلا معلق بودن هیچ جوره هیچی رو حل نمیکنه.. نه اینکه رو زمین موندن بهتره.. نه..!
نمیدونم! کم آوردم. کم آوردم شدید.
گرچه نگران نباش ملیکا! همینی! باور کن کار یه روز دو روزه که دوباره بچسبی و زمین زشتتو چهارچنگولی بغل کنی!!
دووم نمیاره!
-شفاف سازی: نابرده رنج دیدم! تموم شد!
تا تهشو برو!!
بعد از ایـــــــــــــــــــن همیه فیلم و سریالی که دیدم، محکم محکم میگم، هیچکدوم حتی یه ذره هم حتی یه ذره به نابرده رنج نمیرسه!!
من جوگیر نیستم! من ملیکام!
ویرایش!!:
آهان یه چیز دیگه باید میگفتم. من الان نشستم فکر کردم. نه این که الان یهویی فکر کنم! قبلا فکرشو کردم! وقتی میرسه که دیگه فکرام بهم میگن نه دیگه! تو که میگی هیچی نیست اینجا، پس چرا اینهمه داری خودتو تیته پر(همون کشتن!) میکنی تا جات رو اینجا محکم کنی؟؟
گیج شدنم از این هم هست که نمیتونم قبول کنم اگه بخوام اینجا رو نادیده بگیرم معنیش این نیست که باید حتما جام رو محکم نکنم! آخه معلوم نیست! یکی دو روز که نیست.. یه عمره... نـــــه!! من نمیخوام پیر بشم!!
دیدی؟؟ این همونی بود که میگفتم! یه الگوریتم ساده اس! از اینجا شروع میشه، میره میگرده همه جا سیر میکنه، دوباره برمیگرده اینجا!
یه هفته پیش اینا، داشتم ادبیات میخوندم برا امتحان! توش کلی ازین درسای عارفانه و اینا هست! کلی راه سیر و سلوک!!
بابا! چرا اونموقع هرکی سوالی داشت خیلی راحت میشد بره و شاگرد یه عارف بشه؟؟ از کوچه و بازار عارف میریخت آماده به پاسخگویی!
بابا الانم هست ازین چیزا!؟؟ ازین عارفای بد بد نمیگما! ازین خوباش که واقعا عارفن! بابا یعنی دنیـــــــــــــــــا به این بزرگی! همه راحتن؟؟ اصلا یه جوری نشدن تو فکراشون؟ همه اوکی و ردیفن و باخبر از همه چیز؟؟
خیلی عقبم. از هرچی که اصله! از اون مرکزه! میدونی مثل چی میمونه؟؟ مثل اینه که یه مهمون خیلی خیلی عزیزی یه ساعت اومده باشه پیشت، میبینیش و خوشحالی و فک میکنی که یه ساعته هیچوقت تهش نمیرسه. بعد وقتی که گذشت و مهمونه رفت یه جوری هستی تو دلت. همه چی برات خاکستریه. هرچیزی که برات با ارزش بود بی ارزش میشه..!
البته بستگی داره که چقدر مهمونت عزیز باشه برات و چقدر تو این حالت بمونی براش!!
نمیدونم!!
اصلا خودمم نمیدونم باید تو این روز خوشحال بود یا نه! از یه طرف مطمئنم که این روز افسرده ام میکنه! همونطوری که فکر کردن به اینکه یه ماه حتی بیشتر نمونده که دوازده سال کامل از مدرسه رفتنم میگذره! بدون اینکه تغییر خیلی بزرگی توی فکر کردنم ببینم! بدون این که یه کاری کرده باشم یا مثلا این دوازده سال مدرسه اومدنم یه چیزی بهم یاد داده باشه! خب قطعا کلی چیز یادگرفتم ولی خب به چه دردم خورد!؟؟ کاربردی هستن چقدر اینا که یاد گرفتم تا الان من!!؟؟!
بخوام بگذرم از همه ی اینا! امروز تولدمه!!
اولین کسی که بهم تبریک گفت پدرم بوده دیروز! یعنی 17 اردیبهشت!! دومین کسی هم که تبریک گفت گوشی عزیزم بوده همین یه ساعت پیش که به مناسبت تفلدم برام آهنگ Hang on رو گذاشت! بازم به مرام گوشیم که تا الان دومین و آخرین نفر بوده که تولدم یادش بوده!!
گفتم دوست ندارم زیاد روز تولدمو. چون یادم میاره الکی بزرگ شدم و الکی دارم نزدیک میشم به مردن! من هنوز نمیخوام بمیرم! واقعا نمیخوام انقدر زود زود بگذره عمرم! خیلی وحشتناکه! پس خیال کردی واسه چی کلی از ومپایرا خوشم میاد!؟؟ چون پیر نمیشن! نمیگم نمیخوام بمیرم! مرگ حقه بالاخره! ولی نمیخوام پیر بشم! بابا نمیخوام الکی بمیرم! بدون این که کاری کرده باشم!
من هاضق ماه اردیبهشتم. از اسمش خوشم میاد. از هوا و بوی هواش خوشم میاد. عاشق میوه هاشم! ولی ازش متنفرم! فقط به خاطر اینکه تولدم توشه. یه حس ناامیدی و ترس بهم میده..
با این همه! درسته روز تولدم برام زیاد جالب و کاملا خوشایند نیست! ولی این حسی که ببینم دوستام و کسایی که بهم نزدیکن یادم بودن و یه تبریک خالی گفتن بهم پیر شدنمو، برام خوبه و خوشه!!
البته خودم شخصا تولدا رو یادم نمیمونه! گوشیم یادم میندازه!!
بماند!!
تا الان که فقط پدرم و گوشیم تبریک گفتن!
این پست پیش نویس میشه! ارسالش میفته برا ساعت دوازده، یکه شب! ببینم تا اون موقع این تعداد به چند نفر میرسن!! ببینم چند نفر یادشون بوده منو!
پ.ن: البته هنوز فیس بوکمو نرفتم ببینم و نمیخوام ببینم! خانواده ی محترم و فمیلی گرامی ، دختر عمو عمه ها شمارم رو دارن همه! خواستن تکست میکنن تبریکشونو! فیس بوک چیه!! عامل دور شدن رابطه ها!!!ایش ایش!!
پ.ن دیگه!: این وبلاگم میمونه ینی تا وقتی من 50 60 ساله شدم!؟؟؟ چون اگه نمونه یعنی من دارم الان وقتمو تلف میکنم با نوشتن این پست! مدیر میهن بلاگو دادگاهی میکنم اگه بپره وبلاگم، به جرم دزدیدن همه ی خاطرات دوران نوجوانی! و در آینده جوانی و میانسالی و پیری!! خاطرات دوران کودکیم رو که بلاگفت دزدید! البته خوب شد قبلش زرنگی کرده بودم و نود درصدشونو بک آپ گرفته بودم!! ولی حیف که هارد کامپیوتر بک آپم و قورت داد و دزدیدشون!! به غیر از اون همه ی عکس فیلمام رو هم!! هعی روزگار! خیلی بده هویت کودکی و جوانی و خردسالی و کهولتت رو به تکنولوژی بسپری! واسه همینه که دفتر دارم!! ولی بماند! اینطوری کل خاطراتم توی ثبت خاطرات خلاصه میشه!! ...
خیلی حرف زدم! برم به درسم که من قراره بیوتکنلوژی بخونم سال دیگه! (هم اکنون اشک نمیدونم شوق یا ناامیدی در چشمانم حلقه میزند!!) پیش نویس ارسال شد!!
اسم یه کتابه عنوان این پست!(اسم یکی از کتابای شکیباس! نمیدونم چیه!!فقط اسمشو خوندم!) نمیدونم چرا اینو گذاشتم عنوان. شاید تنها چیزی که به ذهنم میرسید برا عنوان این بود. شاید بیاد به پست شاید نیاد. مهم اینه که من هیچوقت یاد نگرفتم برا هیچ چیزی عنوان درست بنویسم! سخته!
اما...
دقت کردی هیچ وقت سیاهی و تاریکی نمیتونه وسعت بده خودشو؟ فقط نوره که میتونه منتشر بشه؟؟ تاریکی نمیتونه یه جای روشنو سیاه کنه، ولی نور میتونه یه جای تاریکو روشن کنه. مثلا یه اتاق روشن اگه توش یه در به یه سالن تاریک تاریک باز بشه، هیچوقت تاریکی اون سالن اتاقو تاریک نمیکنه اما روشنی اتاق یکم اون سالن تاریکو روشن میکنه. عجیب نیست. چون نور منتشر میشه. منتشر میشه چون وجود داره.اما تاریکی وجود نداره که بخواد منتشر بشه. یه جا وقتی تاریکه که نور توش نباشه.
پس سیاهی اصلا وجود نداره. ولی یه سوال! یه چیزی که اصلا وجود نداره چرا بزرگترین مشکل یه دنیا شده!؟ چرا روشنی که کاملا وجود داره، گم شده تقریبا؟؟ هیچ قانونی نمیتونه توضیح بده چرا یه چیزی که وجود نداره بیشتر از یه چیزی که وجود داره، به نظر میرسه که وجود داره!! پس چی میشه؟؟
به من چه! همین الان دلم خواست یه پست دیگه بزنم! ته دلم احساس نیاز مبرم کرد به نوشتن این پست! حالا حرفی هم نیستا..!!!
قالب وبلاگو لوگوش رو عوض کردم. گفتم حال و هوام هم عوض میشه! خوبه! ولی فقط برا یه مدت! بعد این یه مدت دوباره قالب و لوگوی قبلی برمیگرده روکار! ولی نمیدونم شایدم برنگرده! .. به هرحال که زیاد با این قالب جدید راحت نیستم! ولی خب تنوعه دیگه!
پیام بازرگانی: الان من با علم به این که هم اکنون اکنون ساعت 12:45شبه و من فردا امتحان ادبیات دارم و تا الان همه ی نمره های ادبیاتم هشت از ده بوده که یعنی شونزده از بیست(!)، خیلی پرروانه و اندکی متواضعانه نشستم این پشته و با تیریپ هدفون به گوش و تایپیدن توی فضای تاریک و یه لیوان چای کنار لپ تاپ دارم خوش میگذرونم!
همین الان جناب والد از بیخ گوش ما گذشت و لقب دیگری به ما اعطا فرمود که آن لقب لقبیست جالب!: بی معنی! از این لقب در جمله بدین صورت استفاده میشود: ملیکا! خیلی آدم بی معنی ای هستی!!
پایان پیام بازرگانی!
داشتم به این فکر میکردم که خیلی دلم میخواد این وبلاگم و اولین وبلاگ عمرم رو مثل یه کتاب داشته باشم! البته کتابی که وبلاگم با ریزترین جزئیات توش باشه! یعنی در حقیقت وبلاگمو به صورت ورق میخوام! میخوام رسما ورقش بزنم. حسش بکنم وقتی ده سال دیگه میخونمش!!
به یه چیز دیگه هم فکر میکردم! دلم خیلی برا کتابام تنگ شده! (از نوع غیر درسی!!) و همینطور برای اتاقم که رو درش بزرگ بنویسم Don't you dare come in without knocking! بعد دور تا دور دیوارای اتاقش قفسه های کتابام باشه اونقد که کتابام کامل توشون جا بشن با ملحقاتشون! بدون اینکه مجبور باشم رو هم سوارشون کنم یا اینکه نصف بیشترشون رو تو جعبه قایم کنم! بعد رو در و دیوار کمدم (رو جاهای چوبیش البته!) این نقاشی های خوشکل من کشیده ام ر بچسبونم بعد دراز بکشمم دقیقا تو راس اتاق و از توازن قفسه های کتاب و کتابای توش و نقاشی ها و اینا لذت ببرم! باور کن همچین اتاقی روح آدمو زنده میکنه! حتی اگه از قبل زنده باشه!!
هدفون داره سرم ر اذیت میکنه و همچنین اشعه های خطرانگیزناک لپ تاپ چشام رو! و همینطور تهدید های جناب والد که همراهه با یادآوری زمان!
شب بخیر دنیا!!
Do you remember what was your childhood wish? You almost spent your entire childhood wish to grow up. But what now?? What happened now that you are grown up?? You just grew up and did NOTHING and that's a matter! Nothing happened at all!!
با نهایت ناراحتی و نارضایتی و در کمال تاسف باید اعلام کنم :
آغاز سال یک هزارو سیصد و نود و یک با ده یازده روز تاخیر مبارک!
سال نوی جدیدی داشته باشیم! منظور از جدید اینه که با اسالی که گذشت فرق داشته باشه. نه مثل همون خالی از همه چی و پر از هیچی!!
پ.ن: علاوه بر اینکه ازت توقع داشته باشن بد دردیه،دیدن این که اصلا یک قدم هم برنمیداری در راستای محقق شدن توقع اونا و آرزوی تو، دردیست بسی بسیار گنده و درد انگیزناک تر!!
خب به هرحال آدم باید آدم باشه! یکی از شرطای آدم بودن اینه که شبیه آدما باشی! یعنی چی!؟؟ یعنی این که برا این که آدم باشی حداقل باید حرف خودتو قبول داشته باشی! در این راستا قوانینی رو برا خودم میذارم و خودمو ملزم میکنم به رعایت کردنشون! قوانین جدید اضافه میشن در صورت نیاز!
اصول 3+1 که در راس قوانین هستن!!
1- فکر نکن! 2- حرف نزن! 3-تظاهر کن!!
قانون الحاقی!: شادباش!!!
+ شخص شخیص، خود گرامی!: برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی قوانین اولیه ی بالا به قسمت خاطرات مخ خودت مراجعه کن!
قوانین ثانویه!!
1- کاری رو که داری انجام میدی بهش فکر کن! ببین واقعا عمرتو تلف نمیکنه؟؟ ببین چقدر می ارزه که انجامش بدی؟؟ واقعا اون کاری هست که خودت از ته دلت میخوای انجام بدی؟؟
وقتی کاری که میخوای انجام بدی از فیلتر قانون اول گذشت!:
2- ذهنت رو فقط متمرکز همون کن! به هیچ جیز دیگه ای فکر نکن. تا منحرف شد تو ذهنت قانون اولو یادت بیار! می ارزه ذهنتو منحرف کنی؟ می ارزه کارت ناقص بمونه؟
3- قوانین رو توی وقتایی که واقعا کار دیگه ای نداری برای انجام با خودت مرور کن! تثبیتشون کن تو خودت!!
بند1: قوانین از صبحی که بعد از رفتن شب نوشته شدنشون میاد باید اجرا بشن!!
قوانین جدید به محض حس شدن جای خالیشون اضافه میشه!
فعلا که نیاز مبرم دارم به چند تا قانون برای نظم آوردن تو کارام. نمیدونم چه قانونی بذارم که بتنونم عمل کنم! اضافه میشن انساالله اوناهم!!
به امید خود فرمان پذیر شدن همگی!!
باشد که همگی آدم باشیم!!
نه !!!
باشد که ...
+باشد که طبلی توخالی نباشیم!!!
باشد!
یک قانون میمونه و بس که الحق هرچی قانون وجود داره تو دنیا توش خلاصه میشه: